هاناهانا، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
آریاآریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 18 روز سن داره

عاشقانه هانا مامان بابا آریا...

چهارشنبه سوری...

کوچولوهای عزیزمممم شبی که گذشت چهارشنبه سوری بود... دیگه مثل قدیما نیست، چقدر خوش میگذشت ... از یک هفته قبل با دوستامون هزار تا نقشه میچیدیم و کلی ذوق داشتیم و جاساز وسایل آتیش بازی داداشم و پیدا میکردیم و باهاش شریک میشدیم...           روز موعود که میشد دل تو دلمون نبود همه همسایه ها دور هم ، یه آتیش بزرگ ، سیب زمینی تو آتیش میذاشتیم ، آجیل و از روی آتیش پریدن و کلی بازی های  دیگه...  تا دیروقت کنار آتیش مینشستیم و یه وقتایی آهنگارو با هم زمزمه میکردیم...دنیایی داشتیم برای خودمون...یادش بخیرررر اما حالا ... خیلی چیزا فرق کرده... مثل قبل نیست ...البته خیلییی چیزا مثل قبل نیست... ب...
28 اسفند 1392

♡♥هانا جونم دیگه وقتشه تنهایی لالا کنهههههه♥♡

سلام فرشته های نازنینم... اول از همه این که یه کار بدی کردم رژیمم و دیروز شکستم،تقصیر من نبود بابایی من و اغفال کرد تازه بعدش خودش بهم عذاب وجدان میده   از دکتر هم پرسیدم گفتم که شیرم خیلییییییی کمه و از وقتی آریا جونم به عنوان  کمکی شیرخشک میخورهتنبل شده و دیگه رسما شیر خشک داره میخوره، و آقای دکتر هم گفتن که پس فقط شیر خشک بدید بهش و البته فرنی رو هم باید اضافه کنم. با این حال من فقط روز اول چیزهایی که نباید بخورم رو خوردم و بعدش پشیمون شدم آخه غیر از ماکارانی که خیلی خوشمزه بود بقیش خیلی بهم مزه نداد...فکر کنم  به خاطر عذاب وجدانی بود که داشتممممم... روز دوم تصمیم گرفتم رژیمم و دوباره حفظ کنم تا چند روز دیگه...
19 اسفند 1392

هانا جونم دیگه مهد نمیره...اولین ولنتاین...اولین مسافرت... برای آریای کوچولوی مامان...

آریا جونم این اولین ولنتاینی بود که کنارمون بودی عزیزم... عشق کوچولوی ماکه با اومدنت زندگی سه نفرمون و شیرینتر از قبل کردی   فقط اینکه هانا جونم دیگه مهد کودک نمیره... چند روزی که مهد کودک به خاطر برف تعطیل بود و نرفتی...   بعدش حتی شبا هم زود خوابیدیم، صبحا هم کلی شاد بیدار شدیم، اما تا لحظه رفتن خوب بودیم که بابایی اومد دنبالت هر کاری کرد نرفتی...مامانی فکر کنم ترجیح میدی با من و آریا باشی تا بری مهد کودک...هرچی گفتم دوستت زهرا منتظرته گفتی نهههه ...کاش مهدش انقدر جذاب بود برات تا بری..بامسوول مهد که صحبت کردم گفت جلوی شما گریه میکنه وگرنه نسبت به هم سن و سالای خودش خیلی با بچه ها خوب ارتباط برقرار کرده، اصرار داشت حت...
13 اسفند 1392
1